این ترک آینه هم ، حرز چشم زخمش است.
سر نوشت : لطفا دوستانی که رمان قیدار را نخوانده اند ، مطالعه ی مطلب زیر را به بعد از مطالعه ی داستان موکول کنند.

سلام آقا رضای امیر خانی!
بعد از خواندن داستان سیستان ، با خودم وعده کرده بودم که چیزکی برایتان بنویسم. مشغله ها ، چنان به بازی ام گرفتند که اصلا یادم رفت چنین کتابی خوانده ام.
آخرین بار که یادم افتاد ، زمانی بود که قنوت گرفته بودم و چشمم در زاویه ای بود همراستای کتابخانه و کتاب تو (داستان سیستان).
این قضیه گذشت تا خبر کتاب جدیدت ( قیدار ) ، بی تابم کرد. و با اینکه از خودت دانسته بودم که نباید از نمایشگاه ِ کتاب ، کتاب خرید ( در نفحات نفت گفته بودی ) ، اما شهوت ِ خواندن ِ نوشته هایت ، مرا به سمت مصلای تهران برد.
بی اینکه غرفه های ِ در مسیر را نگاهی کنم ، مستقیم آمدم تا غرفه ی نشر افق که شکر خدا ، صف ِ فروش خواهران و برادران را از هم جدا کرده بودند . و این ، همه از ترس ِ ایجاد تراکم ِ علاقه مندان ِ نثر و فکر و کتابهای تو بود.
برادرانی را که الکی یا واقعی کتابهایت را ورق میزدند کنار زدم و رسیدم به خواهر ِ فروشنده ای که احساس رضایت از فروش کتاب های تو ، نه در نگاهش که در عرق ریختنش برای جلب رضایت مشتری موج میزد _ موج عرقی!!! _ .
سر و چشمت را درد نیاورم برادر!
کتاب را خریدم و با هزار ولع سر و ته ش را نگاه کردم ، لمس کردم ، و بو کردم. "جانمی جان"ی گفتم و گذاشتم روی میز کارم در خانه. - به امید وقتی که دست دهد برای خواندن ِ (نه ، برای خوردن ِ ) قیدار.
چهارده و پانزده و شانزده خرداد ، کتاب را خواندم (ببخشید که سرعت مطالعه ام پایین است) و در طول مدت خواندن ، هی می گفتم : الان غافلگیر می شوم. . . . الان دیگر غافلگیر میشوم . . . . خب دیگر الان وقت غافلگیر شدن است . اما . . . .
نه ! به صفحه ی دویست و نود و چهار هم رسیدم و غافلگیر نشدم. حالم ، جا نیامد . حتی علی فتاح هم بی خودی از قطعه ی شهدا سر بیرون آورد. این معجزه هم ، غافلگیرم نمیکند.
تقصیر ما نیست آقای امیرخانی! تقصیر خودت است که ما را بد عادت کرده ای . ما را عادت داده بودی که یا با اتفاقی ، یا با تغییر نگاهی ، و یا حتی با نگارش جادویی ات ، غافلگیرمان کنی . اما انگار آنتی بیوتیک های قبلیت ، ما را مقاوم کرده است. چیزی قوی تر می خواستیم اما یافت همی نشد.
آقا رضا ! به قلم سوگند ! که ما ( از طرف خودم حرف میزنم ) که من ، بدخواه تو نیستم. اصلا "چشم بد خواه ، کاسه ی واجبی" خوب شد؟
من دوست دارم نویسنده ای که - وقتی اثرش را می خوانم برایم مرده است - و وقتی خواندن اثرش تمام میشود ، زنده تر از زنده میشود و - برای من مصداق "یُحیی و یُمیت " است ، در همان جایگاه بماند. حق!؟ . . . حق!
اگر بخواهم بی رحمانه تر بگویم آقا رضا ! قضیه این است که می خواستیم "برایمان دسته گل بیاوری ، اما دسته گل به آب دادی" .
خودت به من یاد دادی که خدا رفیق بازها را بیشتر دوست دارد (سلمن لمن سالمکم و . . . ) . کتاب های خوب تو ، رفیق های من هستند و اگر خودت هم افتخار بدهی که چه بهتر . . .
اصلا می دانی آقا رضا!!؟ من کتابهای تو را به این ترتیب خوانده ام؛
من ِ او / ارمیا / بیوتن / جانستان ِ کابلستان / نفحات نفت ===> 5
داستان سیستان/ قیدار ====> 2
5 - 2 به نفع تو ! ( چرا به نفع تو ؟ به نفع من که کتابهای خوب ِ بیشتری از تو خوانده ام )
مخلص کلام . . . آقا رضای امیرخانی!
من فکر تو را دوست دارم . . . تو را هم دوست دارم . . . محضری!
-------------------------------------------------------------
این مطلب را میتوانید در سایت شخصی رضا امیر خانی هم بخوانید.